جدول جو
جدول جو

معنی کامران شدن - جستجوی لغت در جدول جو

کامران شدن
(رُ نُ / نِ / نَ دَ)
کامروا گشتن. به آرزو رسیدن. پیروز شدن:
هر آنکس که شد کامران در جهان
پرستش کنندش کهان و مهان.
فردوسی.
که با او به ایران برآویختی
چو او کامران شد تو بگریختی.
فردوسی.
نگاه کن که در این خیمۀ چهار ستون
چو خسروان ز چه معنی تو کامران شده ای.
ناصرخسرو.
بیچاره آدمی که اگر خود هزار سال
مهلت بیابد از اجل و کامران شود.
سعدی.
یک چند اگر مدیح شوی کامران شوی
صاحب هنر که مال ندارد تغابن است.
سعدی (صاحبیه).
شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدا
بر منتهای همت خود کامران شدم.
حافظ
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(رَ بَ تَ)
پیروزی یافتن. به مقصود و آرزو رسیدن. نایل آمدن. کامیاب و مقضی المرام گشتن. غلبه یافتن. چیره شدن بر کسی:
بر آن لشکر آنگه شود کامگار
که بگشایداز بند اسفندیار.
فردوسی.
شوی بر تن خویش بر کامگار
دلت شاد گردد چو خرم بهار.
فردوسی.
فریدون چو شد بر جهان کامگار
ندانست جز خویشتن شهریار.
فردوسی.
ببخشد گنه چون شود کامگار
نباشد سرش تیز و نابردبار.
فردوسی.
رنج نادیده کامگار شدند
هر یکی بر یکی به نیک اختر.
فرخی.
چو بر دشمنان شاه شد کامگار
شد از فرخی کار اوچون نگار.
نظامی (از آنندراج).
فرق ترا درخورد، افسر سلطانیت
گرچه بدین مرتبه، غیر تو شد کامگار.
خاقانی.
و رجوع به کامگار وکامگار گشتن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ اَ تَ)
پیروز گشتن. متمتع شدن. برخوردار گردیدن. و رجوع به کامروا و کامروا گشتن شود
لغت نامه دهخدا
(رُ نِ/ نَ دَ)
پیروز کردن. سعادتمند کردن. کامروا کردن. به آرزو رساندن:
خسرو مشرق جلال الدین که کرد
ذوالجلالش کامران مملکت.
خاقانی.
گفتم کیم دهان و لبت کامران کنند
گفتا بچشم هر چه تو گویی چنان کنند.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(رُگَ دَ)
کامروا و موفق بودن. پیروز و غالب بودن:
که من بودم اندر جهان کامران
مرا بود شمشیر و گرز گران.
فردوسی.
کامران باش و شادمانه بزی
دشمنانت اسیر گرم و حزن.
فرخی.
تو کامران باش و دشمن تو
سرگشته و مستمند و بدکام.
فرخی.
جاودان بادی بعالم پادشاه و کامران
خاک حلم و باد شوکت آب لطف و ناز تاب.
سوزنی.
که دایم شهریارا کامران باش
بصاحب دولتی صاحبقران باش.
نظامی.
جهان را تا ابد شاه جهان باد
بر آنچ امید دارد کامران باد.
نظامی.
ملک بوالمظفر که خواهد فلک
که مانند او کامران باشدی.
مسعودسعد.
- کامران حسن بودن، بهره مند بودن از زیبایی. از زیبایی خود بهره بردن:
تو کامران حسنی چونین قیاس میکن
آن کو اسیر هجر است آسان چگونه باشد.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(چَ / چُو اُ دَ)
اسباب مهیا شدن. وسایل فراهم آمدن. ممکن شدن:
هر چه کردم تا ببینم روی او سامان نشد
کار چون من عاشقی هرگزکجا سامان گرفت ؟
سوزنی
لغت نامه دهخدا
تصویری از سامان شدن
تصویر سامان شدن
درست شدن کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سامان شدن
تصویر سامان شدن
((شُ دَ))
درست شدن کار
فرهنگ فارسی معین